تروریسمِ مارکسیسم، تروریسمِ کاپیتالیسم
*این نفی و استبعادی که راستگرایان نسبت به اصل و اساس قانون دارند، برای مایی که عاقبت عبورِ چپگرایانه از قانون را دیدهایم، هرج و مرج و تروریسمِ حاصل از این عبور را دیدهایم، خیلی هراس برانگیز است.
*قرار نیست و امکان آن نیست که سرمایهداری ایرانی مثل مارکسیسم ایرانی، سازمان مجاهدین خلق درست کند یا مثل سرمایهداری جهانی، داعش بیافریند؛ اما آیا امکان ترورسیم اقتصادی هم منتفی است؟ آیا کسانی که زیر چرخهای بانکهای «خصوصی» و ربای نظاممند جاری در نظام بانکی له میشوند؛ زیر بار خصوصیسازی آلومینیوم المهدی کمر خم میکنند؛ به خاطر شرایطی که کارآفرینان محترم ایجاد میکنند زیر خروارها خاک در معدن یورت دفن میشوند و به خاطر اعتراض به کارآفرینان محترم در آقدره، کمر به شلاق میسپارند کمتر از قربانیان ترور هستند؟ آیا قربانیان «تروریسم کاپیتالیسم» کمتر از قربانیان «تروریسم مارکسیسم» هستند؟
دو مطلب مرتبط:
*سکولاریزاسیون از مسیر کاپیتالیزاسیون
*بازتولید «اسلام سرمایهداری» در ایران امروز؛ تعاطی «منورالفکری محافظهکار» و«محافظهکاری سنتزده»
تروریسم مارکسیسم، تروریسم کاپیتالیسم
اگر چه گفتگو در میدان علم، از گفتگو درباره یک سخنرانیِ
یک شخص در یک نشست شروع نمی شود، اما این
نشست، این قبیل نشستها و این مباحثاتی که فیالمثل هر از چند گاهی میان امثال
آقایان «اباذری» و «غنی نژاد» در جریان است، نشانه و نمایانگر خوبی است از وضعیت
تفکر و علوم اجتماعی امروز ما. برای توضیح این وضعیت لازم است کمی به عقب برگردیم.
علوم اجتماعی به معنا مدرن خود وقتی وارد جهان فکری- اجتماعی ما در ایران شد که ما در اوج گسستِ از خود و سنت بودیم. فرض کنید حدود صد سال قبل. کمتر از صد سال از انتشار سیر حکمت در اروپا یا از آغاز تدریس «سوسیولوژی» توسط دکتر صدیقی می گذرد و در تمام این مدت علوم اجتماعی ما در ایران ذیل جریانهای فکری جهانی بوده است و مسئلهها و دوگانگیهای آنها و آنجا را بازتاب میداده است.
این قصه، قصهی نزاع منورالفکرانی است که دل در گرو سنت لیبرال-سرمایهداری داشتند با روشنفکرانی که سنت سوسیالیستی- مارکسیستی را میپسندیدند. هر دو با تمام اختلافاتشان در یک نقطه مشترک بوده و هستند که قصهی مناسباتشان را در قامت قصهی دیو و دلبر روایت کنند. طبیعی هم هست؛ دلیل آن این است که بخشی از ماجرا به این بر میگردد که ما با دو جریان از «تفکر» مواجه نبودهایم، با دو جریان از «علائق» مواجه بوده و هستیم. هر کدام از این دو جریان در دورهای دست برتر را در فضای عمومی داشتند و از کوچکترین فرصتهای سخنرانی و غیره که در اختیارشان قرار بگیرد، برای دیو نشان دادن طرف مقابل و دلبر نشان دادن جریانی که به آن تعلق خاطر دارند استفاده میکنند.
بنابراین همهی ماهیت این قبیل نزاعها به «تفکر» بر نمیگردد، بخش عمدهای از آن به «ترجمه» باز میگردد و به تعلق خاطری که مترجمان این اندیشهها در صد سال اخیر داشتهاند. اما درباره بخش فکری ماجرا به نظر بنده احتمالا بازمیگردد به گذاری که در سطح همین تفکر- ترجمه داریم تجربه میکنیم و آن گذار تجدد ایرانی از تفسیر چپ از هگل به تفسیر راست از آن است. اجمالاً زمینهها وجودی و تاریخی این گذار روشن است. اگر پنجاه سال قبل با هم گفتگو میکردیم احتمالا مهمترین حرفهای ما پیرامون تفکرات(ترجمهها)ی روشنفکران چپ بود. تفکراتی که از یک تفسیر چپگرایانه از هگل ناشی میشد. امروز که چپگرایی از رونق افتاده، کوششها برای ارائه تفسیر راست از هگل در جریان است.
این را به این جهت عرض کرده و میکنم که بحث ایرانشهری و امثال آن به عنوان بحث «علمی» مطرح شده و احیاناً به فردوسی و میراث ادبی ما ارتباط داده شده بود، را تجزیه و تحلیل کنیم. در واقع میخواهم بگویم ایرانِ مطرح شده در این قبیل مباحث موسوم به ایرانشهری، همان آلمانِ هگل است. اگر دیروز روشنفکرانی ایران و مسائل ایران و خودتاریخی و اجتماعیشان را از موضع هگل چپ تحلیل میکردند؛ امروز با منورالفکرانی مواجهیم که ما و مسائلمان را از موضع هگل راست تحلیل میکنند و این دو تحلیل به یک میزان با واقعیتِ جاری در جامعه بیارتباط است؛ چیزی عوض نشده است. «ایرانشهری»ای که از خوانش راستگرایانه از هگل به دست میآید درست مانند «جهانشهری»(جهانوطنی) که از تفسیر چپ از هگل به دست میآمد، بنیادش بر آب است. در این میان تنها نگرانی این است که سرنوشت تراژدیکی که روشنفکران چپگرا برای ما رقم زدند، امروز و به دست منورالفکران راستگرا هم رقم بخورد. حالا بماند این که بسیاری از منورالفکران امروزین، همان روشنفکران چپگرای دیروز هستند؛ مروجان تفکر موسوم به ایرانشهری تا دیروز شارح «آلتوسر» بودند. این که ما حافظه تاریخیمان در زمینه تاریخ تفکر ضعیف است دلیل نمیشود که کسانی گمان کنند تاریخِ تفکر خوانده و دانسته نمیشود.
مسئلهی دیگری که بررسی این قبیل مباحثات و گفتگوها را دشوار میکند پیوند این مباحث با عرصهی قدرت و سیاست است. شما یک مصاحبهای از یک استاد دانشگاه را به بنده ارائه دادید که در آن این چنین استدلال شده بود: «بیان میشود که این دولت لیبرال است؛ اگر اینطور است پس چرا هزینه نشریه ترجمان که اندیشه چپ دارد پرداخت میکند.». البته این احتمال وجود دارد که در این استدلال وجوهی وجود داشته باشد که بنده متوجه نشدهام اما این «حد» استدلال در یک گفتگوی علمی کمی عجیب نیست؟
بنابراین باید بگوییم نه فقط این بحثها با حوزه سیاست و مشخصا قدرت پیوند دارد بلکه زیر سایهی سیاست جریان دارد. ذیل این تفوق و سیطره سیاست است که استدلالهای شخصیتها اهل علم و دانش این چنین سقف کوتاهی پیدا میکند. نمیخواهم استدلال کننده را تخطئه کنم. وقتی اهالی معرفت مسئولیت خود را این بدانند که به ارباب قدرت سرویس بدهند مجبورند چنین استدلالهایی را مطرح کنند. در واقع ضعف این قبیل استدلالها به استدلالکننده ارتباطی ندارد، وقتی سقف اندیشه بر ستونی از سیاستزدگی بنا شده باشد، بلندایی بیشتر از این ندارد.
مسئلهی دیگری که میخواهم در حد گشودن بحث به آن تذکر بدهم شباهت نوع استدلالها و فضاسازیهایی است که دیروز روشنفکران چپگرا داشتند و امروز منورالفکران راستگرا دارند. فرض کنیم الآن 50 سال قبل است و در حال گفتگو با یک رفیق مارکسیست هستیم. فارغ از موضوع مورد گفتگو، او و گفتگو با او را شخصی مییابیم که چند خصلت روششناختی ثابت دارد: دائماً تکرار میکند که مارکسیسم «علمی» است (بر خلاف مذهبیها که ایدهآلیست و مرتجع هستند). بر این تأکید میکند این که مارکسیسم و حرفهایی مثل نزاع طبقاتی مبتنی بر روابط تولیدی، «ایده» نیستند، بلکه «واقعیت» محض هستند. تصور و تأکید میکند که همه جای جهانِ فکری جامعه ما را بورژوازی و سرمایهداری گرفته است و هر چه هست سرمایهداری است و هماوست که مذهب را وضع و نشر میدهد. اینکه هیچ وقت در جامعه ما و جوامع دیگر اندیشه چپ در وجه ناب آن حاکم نبوده و همهی هستهای تاریخی و کنونی ما به سرمایهداری باز میگردد.
حالا به 50 سال بعد بیاییم؛ همین استدلالها را در حمایت از اندیشه لیبرالیستی میشنویم: اینکه در همان مصاحبهای که در اختیار بنده قرار دادید گفته میشود لیبرالیسم و حرفهای افرادی همچون آقای غنینژاد یا دیگر ایدئولوگهای این جریان، «علمی» هستند، بازسازی همان استدلال است که میگفت «مارکسیسم علم مبارزه است». آنها میگفتند مارکسیسم علم «نهضت» و مبارزه است و اینها میگویند کاپیتالیسم علم «نظام» و ادارهی آن است. جالب اینجاست اگر همان 50 سال قبل با همین آقای غنینژاد صحبت میکردید با شور تمام برایتان توضیح میداد که مارکسیسم کاملاً «علمی» است. یعنی مشخصاً خود جناب غنینژاد یک چپِ سابق است که حالا با افول ستاره بخت چپگرایی یک لیبرال دو آتشه شده است. دیگر افرادِ «علمی» این روزها هم همین هستند!
دقت داشته باشیم اینکه یک استاد دانشگاه از موضع و از جایگاه فکری خود این چنین استدلال کند « لبیرالیسم اصلا یک مکتب نیستند و جز واقعیات محسوب میشوند. یک مثال واضح این است که روز سفید است و سیاه نیست و نمیتوان از این مطلب دو قرائت را استنباط نمود»، تعجب برانگیز است. همان تعجبی که 50 سال قبل و در گفتگو با یک مارکسیست به انسان دست میداد؛ وقتی که فیالمثل استدلال میکرد دین افیون تودههاست و این یک واقعیت است مثل این که روز سفید است و سیاه نیست! یا اینکه همه چیز را به دیوی به نام سوسیالیسم نسبت میدهند و میگویند «مشکلاتی چون بیکاری، وضع محیط زیست، ارتباط ما با دنیا و علم و هرآنچه در ایران مشاهده میکنیم نشان دهنده آن است که تفکر سوسیالیستی حاکم بوده»؛ نه این که بخواهم بگویم تفکر چپ دیو نیست، نه عرض بنده این است که از دیو بودن سوسیالیسم، دلبر بودن لیبرالیسم و در واقع کاپیتالیسم را نتیجه نگیریم. یا این دیدگاه که دنکیشوتوار در همهجا به دنبال ردی از هیولای سوسیالیسم باشیم: « در مجموع همه آنچه در ایران دیده میشود تفکرات سوسیالیستی است و اصلا لیبرالیستی نیست». اینها بازسازی همان پیشفرضهای روششناختی در ترویج اندیشههای مارکسیستی است.
این شباهتهای روششناختی میان منورالفکران راستگرا
امروزی با روشنفکران چپگرای دیروزی به خودیِ خود چیزی عجیبی نیست. به هر حال هر
دو جریان از علاقه به ترجمهی بخشی از تجدد ناشی شده است؛ یا به این تعبیری که عرض
شد از دو تفسیر از هگل. اصولاً بخشی از این شباهتها به این دلیل است که این پا به
سن گذاشتههای منورالفکر و غربگرای امروز، همان جوانانِ پرشور و روشنفکرِ و شرقزدهی دیروز
هستند که به هر دلیل از پهلوی راست به پهلو چپ غلطیدهاند که مثال زدم.
چندان مهم نیست که به کدام پهلو میخوابند، مهم این است که خواب هستند و مهمتر این است که در خواب راه میروند! وقتی یک نفر به این نتیجه برسد که اندیشه من عین واقعیت و سفیدی روز است و جز من هر چه هست هیولای چپ و سیاهی شب است؛ حرفهای من علمی و غیرِ آن مزخرفات ایدئولوژیکی است که «ناخواسته جزئی از فرهنگ ما شده» است؛ آن وقت میتوانیم بگوییم زمینههای «راه رفتن در خواب» فراهم شده است. فرصت تفصیل نیست اما سربسته بگویم، راه رفتن در خواب یا خوابگردی روشنفکرانِ چپ حدود 17 هزار نفر از مردم کوچه و بازار را به کشتن داد، خوابگردی تفکرات کاپیتالیستی چند نفر را زیر چرخهای توسعه له خواهد کرد؟
قرار نیست و امکان آن نیست که سرمایهداری ایرانی مثل مارکسیسم ایرانی، سازمان مجاهدین خلق درست کند یا مثل سرمایهداری جهانی، داعش بیافریند؛ اما آیا امکان ترورسیم اقتصادی هم منتفی است؟ آیا کسانی که زیر چرخهای بانکهای «خصوصی» و ربای نظاممند جاری در نظام بانکی له میشوند؛ زیر بار خصوصیسازی آلومینیوم المهدی کمر خم میکنند؛ به خاطر شرایطی که کارآفرینان محترم ایجاد میکنند زیر خروارها خاک در معدن یورت دفن میشوند و به خاطر اعتراض به کارآفرینان محترم در آقدره، کمر به شلاق میسپارند کمتر از قربانیان ترور هستند؟ آیا قربانیان «تروریسم کاپیتالیسم» کمتر از قربانیان «تروریسم مارکسیسم» هستند؟
واقعا نمیخواهم این حرفها را با این حد از نگرانی و هشدار مطرح کنم اما وقتی کسانی پیدا میشوند که به راحتی و به سادگی قانون اساسی را نفی میکنند؛ آن هم نه یک اصل و دو اصل آن بلکه کلیت آن را نفی میکنند؛ انسان میماند چه بگوید؟ وقتی قانون اساسی هم اعتبار نداشته باشد، چه چیزی میماند که مانع از هم گسیختگی همان «ایران» شود؟ دقت بفرمایید در مصاحبهای که در اختیار بنده قرار دادید، استاد محترمی این چنین استدلال میکند: «در قانون اساسی ایران مواردی چون بیمه، اشتغال، مسکن، مقابله با غرب و عدالت تاکید شده است که همه اینها موارد مورد نظر سوسیالیستها میباشد. این نشان میدهد که در تاریخ معاصر ایران جریان کاملا سوسیالیستی در اندیشه و سیاستگذاری حاکم بوده است. به تعبیر بنده این مسئله مانند یک سیاه چاله است که متفکران و سیاستمداران ما در آن غرق شدهاند.» سوال این جاست که با این نگاه قانون اساسی چه ارزشی دارد و چه راهی می ماند جز عبور از قانون اساسی؟
بنده حتی خوانده و دیدهام که دوز دنکیشوتیسم برخی حضرات که بالا میرود، قصه میسازند که فلان اصل قانون اساسی اساساً محصول فریبکاری یک کلیمیِ تودهای بوده! این نفی و استبعادی که راستگرایان نسبت به اصل و اساس قانون دارند، برای مایی که عاقبت عبورِ چپگرایانه از قانون را دیدهایم، هرج و مرج و تروریسمِ حاصل از این عبور را دیدهایم، خیلی هراس برانگیز است.
مسئله دیگری که به اختصار و در پایان لازم است خاطر نشان شوم، نسبت این جریان با هرم قدرت است. ببنید موقعیت روشنفکری چپ اصولاً در حوزه عمومی تعریف میشد، خروجی روشنفکری چپ یک انسانِ «بر نظام» بود که همواره مبارزه میکند. منورالفکری راستگرا اما این چنین نیست. از فروغی که ذکاءالملک بود تا دیگر نسلهای منوالفکری، میان کاپیتالیسم و لیبرالیسم با قدرت، با مُلک و امر ملوکانه پیوند وثیقی وجود داشته که از طریق تکنوکراتها و بروکراتها برقرار میشده است. اگر مسئولیت بردن جامعه به سمت کمونیسم نهایی با پرولتاریا و طبقه کارگر است، مسئولیت کاپیتالیزاسیون جامعه بر دوش تکنوکراتها و بروکراتهاست. بنابراین بهتر است به جای صحبت کردن از مبانی فکری این جریان، کمی به واقعیت صحنه نگاه کنیم. واقعیت صحنه چیست؟
واقعیت صحنه این است که به دلایلی که جای بحث دارد، و از مهمترین آن عدم شکلگیری اهرمهای کنترلی در نظم مدنیِ نوپایِ پس از انقلاب است، افرادی به واسطهی باجناق بودن و روابط رفاقتی با مسئولان ارشد نظام امکان رشد در هرم قدرت را پیدا کردهاند. از آنجا که آن مسئولان ارشد، همواره ارشد و صاحب نفوذ هستند، این حضور در سطوح بالای نظام مداوم میشود و افرادی پیدا میشوند که بیشتر از نیمی از عمر انقلاب را سابقه وزارت دارند! به جز ریاست جمهوری، وزارت عالیترین مقام یک تکنوکرات است که وقتی سالهای متمادی تکرار و انباشت شود زمینهی خوبی برای ثروت هم فراهم میآورد. کسانی که با پیروزی انقلاب جوانان پرشور و صادق و انقلابیای بودند پس از چندی در این مسیر به وزارت و ثروت میرسند و در این هنگام برای حفظ وضع موجود دو کار عمده انجام میدهند: یکی اینکه مسیر رسیدن دیگر جوانان پرشور و صادق به وزارت و امثالهم را حتی در سطوح خیلی پایینتر مسدود کنند که مزاحمشان نشوند؛ کاری میکنند که قدرت در دست همان امثال خودشان بچرخد و کسانی که 20 سال وزیر و وکیل بودند باز هم وزیر شوند و وزیر باشند. اگر هم کسی میخواهد به این چرخه اضافه شود، اگر قرار است کسی باشد که تا دیروز وزیر نبود و امروز اولین روز وزارتش را تجربه کند، حتما کسی باشد که به اندازه امروز آنها پس از دهها سال وزارت ثروت داشته باشد که مزاحم آنها نشود. این یک کار آنهاست که خیلی به ما و بحث ما ربط ندارد و بیشتر یک فرایند سیاسی است. کار دیگرشان اما به بحث ما مرتبط است و آن این که میآیند و شروع میکنند به مقابله با اندیشههایی که میتواند مانع کارشان، مانع حفظ وضع موجود و بسط آن شود. مانع کاپیتالیزاسیون و بسط منطق سرمایهداری و اقتصاد موسوم به آزاد شود. شما امروز میبیند این مسئولان عالیرتبهی حکومتی و جمهوری اسلامی هستند که از اقتصادآزاد و از چپزدایی از فرهنگ و مقابله با مارکسیسم اسلامی صحبت میکنند. مسئولان امنیتی سابق و لاحق هستند که از زدودن آثار تفکر مارکسیستی صحبت میکنند. موتور محرکه کاپیتالیزاسیون و اقتصاد آزاد در جامعه ما این آقایان هستند نه امثال حضرات آقایان غنینژاد و جواد طباطبایی.
اصل وضع متفاوتی است که آقایان پیدا کردهاند و امروز برای توجیه آن تئوری پردازی میکنند. البته طبیعی است که کسانی هم باشند که حرفهای تئوریک بزنند و محافلی را ایجاد کنند اما اینها مهم نیستند. فرض کنید شما در جایی جملهای میخوانید و میشنوید که میگوید: «مارکسیسم اسلامی به ایران وارد شد و بر تفکر مسلمانان تاثیر عمیقی برجا گذاشت و بی شک تعیین کننده ترین و اثرگذارترین تفکرات حتی بیش از تفکرات علوی و فاطمی بوده است.» اگر گوینده را نشناسید با خود فکر میکنید این فرد چه کسی است؟ شاید گمان کنید تئوریسین اندیشه ایرانشهری است؛ یا یک مورخ برجستهی تفکر است. یا شاید یک منتقد چیره دست مارکسیسم است. اما هیچ کدام از اینها نیست. او یک مهندس عمران و «وزیر نفت» است!
یا فرض کنیم کسی میگوید «امروز من قصد دارم از اقتصاد آزاد دفاع کنم»، این جمله به این خاطر مهم نیست که گوینده حدود ربع قرن قبل وزیر مسکن و شهرسازیِ جمهوری اسلامی بوده و سپس از انگلستان دکترای اقتصاد سیاسی گرفته است؛ بلکه به این دلیل مهم است که گوینده هماکنون هم وزیر راه و شهرسازی است؛ به این دلیل مهم است که گوینده در ادامه همین جمله میگوید: «در دولت هم افرادی دیگری هستند که این تفکر را تنها راه نجات اقتصاد ایران میدانند، اما اینجا مشکل بزرگی وجود دارد، مشکل این است که ذهنیت عمومی منفی است.» شاید تصور اولیه این باشد که این آقای وزیر و افراد دیگری در دولت هستند که برای زدودن این ذهنیت منفی، از تئوریهای ایرانشهری و اقتصاد آزاد وام میگیرند اما واقع است که این تئوریها هستند که پروژهی ارباب قدرت را جلو میبرند و به آنها سرویس میدهند. اگر امثال این وزیر تکنوکرات را با این تئوریسینها در یک قاب تصویر میبینیم، ظاهر قضیه این است ارباب ثروت و مکنت و ملک به جلسه رونمایی کتاب اصحاب تفکر رفتهاند اما باطن قضیه آن است که امثال این کتابها و اندیشهها هستند که جادهصاف کن راه سرمایهداری و سرمایهداری ایرانی شدهاند.
تصور میکنم ریشهی عمدهی این مباحث یک نوع دوگانهانگاری و ثنویت است. فرد بزرگواری در همین مصاحبهای که در اختیار بنده قرار دادید میگوید «ما در دنیا دو راه برای انتخاب داشتیم که یک راه آن سرمایهداری بود و اکثر دنیا آن راه را انتخاب کرده و در آن قدم گذاشتند. اما راه دیگر سوسیالیست بود و ما ان را انتخاب کردیم.» در واقع حرفشان این است که الآن وقتش هست آن راه دیگر که سرمایهداری است را طی کنیم. خیلی خوب؛ حرف ما این است که این مردم انقلاب کردند که راه دیگری در برابرشان گشوده شود. نمیشود کسانی با نفی سوسیالیسم و سرمایهداری انقلاب کنند، با شعار نه شرقی، نه غربی انقلاب کنند، بعد از انقلاب که به صندلیها رسیدند، بعد از آنکه ده -بیست سال و بیشتر بر بالاترین صندلیها نشستند و برنخاستند؛ حالا بیایند و دقیقاً همان حرفی را بزنند که دیروز شاه و ساواک به انقلابیون میگفت: «مارکسیسم اسلامی». این دوگانگی و ثنویت میان سوسیالیسم و سرمایهداری است که غلط است و به دوپاره کردن جامعه میانجامد.
تفکر همان ترجمه نیست، تفسیر راست و چپ از هگل هنر نیست، تفکر تقلای بی حاصل در میانهی این ثنویتها نیست، تفکر فکر کردن به راهی دیگر است.
در مورد جملاتی که در این مطلب نقل شده سوال داشتم.
مثل «در قانون اساسی ایران مواردی چون بیمه، اشتغال، مسکن، مقابله با غرب و عدالت تاکید شده است که همه اینها موارد مورد نظر سوسیالیستها میباشد. این نشان میدهد که در تاریخ معاصر ایران جریان کاملا سوسیالیستی در اندیشه و سیاستگذاری حاکم بوده است. به تعبیر بنده این مسئله مانند یک سیاه چاله است که متفکران و سیاستمداران ما در آن غرق شدهاند.»
این جملات از کیست و دیگر این که چون نوشتید مناظره، آیا عین جملاتشان است یا برداشت شماست از صحبتهای گوینده؟