درباره او که «دگرگونی» بود
یادی از حاج نادر طالبزاده، معلم دگرگونی، جرأت، امید و نقد و خمینی
گزیده:
- او برای ما بیانکننده درکی وجودی و بیواسطه از انقلاب اسلامی بود. او انقلاب اسلامی را به مثابه یک دگرگونی ژرف، انسانی، درونی، باطنی و انفسی تجربه کرده بود و آن را این چنین روایت میکرد.
- از جمله ویژگیهای حاج نادر، یک جمع دشوارِ دیالکتیکی میان نقد و امید بود: حاج نادر سرشار از امید بود، آن قدر که وقتی آن چند ساعت دیدار با او دست میداد، تا یکی دو روز، انگار برق چشمانش در وجودمان جهیدن گرفته باشد، سر حال و پُر از نیرو برای دگرگونی اوضاع بودیم.
- خمینیای که او برایمان تفسیر میکرد، سراسر شور ویرانی نظمهای ناهمساز و ساختن جهانی دیگر بود.
- شب که از نیمه میگذشت هر یک گوشهای میخوابیدیم اما او فقط کمی میخوابید. قبل از اذان صبح بر میخواست و برای خود خلوت سحری داشت؛ نمیدانم در آن خلوت چه میکرد که بعد از نماز صبح، به عیان میدیدیم همچون تیر از چله کمان رها شده، برای حرکت و جنبیدن، نیرو و انگیزه داشت.
درباره او که «دگرگونی» بود
یادی از حاج نادر طالبزاده، معلم دگرگونی، جرأت، امید و نقد و خمینی
خسته شدیم از بس که در یادبود آدمهایی بنویسیم که بسیار دوستشان داشته و داریم یا از آنها چیزهای زیادی آموختهایم. کم و بیش میدانیم و باید بدانیم که این خستگی، این همه آدمی که دیگر در این عالم زندانی نیستند؛ از نشانههای بانگ الرحیل ماست.
در این میان، داغ نادر طالبزاده بیشک یکی از دشوارترین داغهاست.
نادر طالبزاده را از گفتگوها و گفتارهایش در ارائه یک شرح عملگرایانه از شهید آوینی میشناختم. بعدها در میانه دهه هشتاد، به واسطه دوست عزیزی که از نزدیکان «حاج نادر» بود، توفیق دیدار با او دست داد. توفیقی که بعد از آن بارها تکرار شد و تا پایان این دهه ادامه داشت. هر از گاهی که حاج نادر به خوزستان میآمد، یک نیمروز و گاهی بیشتر را خالی میکرد تا ما بر گردش گعده کنیم؛ گاهی هم در تهران میهمانش میشدیم. موضوع گعدهها هم از هر دری سخنی بود. گاه خنجر و شقایق را میدیدیم و او از خاطرههای پشت دوربین میگفت؛ گاهی مستندهای دیگر. گاهی او از دگرگونی و غرب و آوینی و دیگری و خود و خمینی میگفت، گاهی حرفهایی دیگر.
هر چه بود حاج نادر برای جمع چهار پنج نفره ما، که میانگین سنیمان به گمانم بیش از سه دهه از او کوچکتر بودیم، آنچنان وقت میگذاشت که این همراهی او برای خود ما نیز عجیب بود.
هر چه بود او برای ما بیانکننده درکی وجودی و بیواسطه از انقلاب اسلامی بود. او انقلاب اسلامی را به مثابه یک دگرگونی ژرف، انسانی، درونی، باطنی و انفسی تجربه کرده بود و آن را این چنین روایت میکرد. هیچ گاه از یاد نمیبرم در یکی از نخستین دیدارها، در نیمههای شبی که از فشردگی برنامهها و کارهای آن روز تا مرز بیهوشی خسته بود، چگونه و با چه شوقی در دل و برقی در چشم، از امام خمینی میگفت. کاغذی از جیب کتش درآورده بود، جملاتی از امام خمینی، که به نظر ما خیلی معمولی بود، را برایمان میخواند و آنچنان میخواند و میفهماند که با تمام وجود درک میکردیم اینها جملاتی معمولی نیستند؛ بلکه جملاتی هستند که عمق معنوی و سادگی زبانی را با هم جمع کردهاند. او همواره به گونهای حرف میزد و رفتار میکرد که میتوانستیم با بخشیهایی از متن حرفهای او درباره موضوعات مختلف، حتی موضوعات بنیادینی مثل سنت، توطئه، غرب و سیاست مخالف باشیم اما همزمان با این مخالفت، نگرش نهفته و آشکار در فرامتن آن حرفها و نیز گویندهشان را بسیار دوست داشته باشیم؛ و این ناهمسازی بسیار جذاب بود.
حاج نادر، در کنار چند نفر معدود دیگر، همواره برایم یک مورد خاصی و پیچیده از مطالعه و پرسش بود و من در آن گعدهها بیشتر به دنبال این پرسش بودم: او چگونه انسانی بود و چه تجربه دگرگونی انسانیای را از سر گذرانده بود که این گونه بود؟ بعدها در مقالات و تحقیقات و پایاننامه و رساله چیزهایی درباره انسان انقلابی و انقلاب انسانی نوشتم، که اگر چه صورتی نظری داشت ولی پاسخی از جمله به همین پرسش بود.
از جمله ویژگیهای حاج نادر، یک جمع دشوارِ دیالکتیکی میان نقد و امید بود: حاج نادر سرشار از امید بود، آن قدر که وقتی آن چند ساعت دیدار با او دست میداد، تا یکی دو روز، انگار برق چشمانش در وجودمان جهیدن گرفته باشد، سر حال و پُر از نیرو برای دگرگونی اوضاع بودیم و چه بسا گاهی تا روزها پس از دیدار نیز این احساس را همراه داشتیم.
از سوی دیگر نگاه او سراسر انتقادی بود؛ یک شورشی بر ضد همه چیز؛ برای ما که جوان بودیم و بیشتر حالمان اعتراض بود؛ جذاب و جالب بود کسی را میدیدیم که میانسالی را رد کرده ولی آن قدرها منتقد و حتی گاهی به شکلی آنارشیستی معترض است که برای نگاه کردن به سطح نقد او، کلاه از سرمان میافتاد. از نقدهای جزئی، سلیقهای و شخصی و اغماض میگذشت. سعی میکرد عبادالرحمان باشد و خطابههای جاهلان را به سلامی پشت سر بگذارد؛ در مسائل اساسی و عدالتخواهانه اما یک منتقد بسیار رادیکال بود. منتقدی که در عین نقد، سرشار از امید به تغییر وضعیت بود و این توأمانی عجیب بود. اعتراف میکنم که بسیار دوست داشتم کمی از شیوه او در این جمع میان نقد و امید را بیاموزم و پیروی کنم اما حتی در تحقیق پیرامون انسان انقلاب اسلامی هم نتواستهام به تبیین درستی از این ویژگی جمعالجمعی او و مانندهای او برسم: نه مانند او اعتراض داریم و نه مانند او امیدواریم.
آخرین بار در کنفراس خبری دوازدهمین جشنواره عمار، برای ارائه بحثی درباره نخستین جشنواره علوم انسانی عمار، کنار دستش نشسته بودم. حال مساعدی نداشت؛ در آغاز جلسه چند کلمه روی کاغذی نوشت که همانها را بگوید. موقع صحبت اما آنچنان بحثش را پر از شور امید و در عین حال انتقادی ارائه کرد که همه ما به وجد آمدیم و بعد از کنفراس با دوستان دیگر درباره این «وجد» صحبت میکردیم.
راز این وجد و آن جمع چه بود نمیدانم اما میدانم مشابه همین وقتی را که برای جمع کوچک ما میگذاشت، برای دیگران بسیاری میگذاشت. برای او انسان پروژه نبود، مسئله بود. همین بود که بیآنکه همچون مدعیان ادا در بیاورد، برای امر تربیت و پرورش انسانها وقت میگذاشت. در این وقتها، همان طور که گفتم، بیش از همه چیز به ما حس نقد و طرد وضعیتهای موجود میداد. امید به بر قراری وضعیتهایی دیگر میداد و البته «جرأت»؛ جرأت بودن؛ جرأت انقلابیبودن. اگر بگویم او برای نسلی از ما و در مواجهه با اضطرابهای هویتیمان معلم جرأت بود؛ بیراه نگفتهام. دیگر این که در میانه همه حرفهایش درباره امید و نقد و جرأت و دگرگونی و غرب و غیره، یک نفر نشسته بود و آن یک نفر بیشک خمینی بود. خمینیای که او برایمان تفسیر میکرد، سراسر شور ویرانی نظمهای ناهمساز و ساختن جهانی دیگر بود. شاید نتوانم این نکته را در این فرصت منتقل کنم اما خمینیِ حاج نادر درست در مرکز همه ایدههایش، در مرکز جهانِ فکری او جای داشت و حاج نادر خیلی صادقانه تلاش میکرد که انسان خمینی باشد. خیلی پیش میآمد که در موضوعی حاج نادر حرف و نقل و ایدهای داشت و ما هم که کمکم بزرگتر شده بودیم، برای خود تحلیلی داشتیم. میگفت و میگفتیم. اغلب هم قبول نمیکرد و ما هم قبول نمیکردیم اما درست در همان حالی که آن نظر خاص او را قبول نداشتم، یا او آن حرف ما خاص را رد میکرد، ما به صداقت و دلسوزی او و به تلاشش برای انسان خمینی بودن، ایمان داشتیم. یک تجربهای که شاید نتوانم منتقل کنم ولی حتی در آخرین دیداری که در خدمت او بودم تکرار شد.
از دشواری جمع نظرهای حاج نادر گفتم و این که این دشواری چیزی مثل یک راز بود. این را هم بگویم که از راز حاج نادر چیزهایی برایمان مکشوف شده بود. این که این جمع ریشه در آن دگرگونی انفسی و انسانیِای دارد که او در جریان انقلاب اسلامی تجربه کرده بود و البته ریشه دیگری هم داشت و آن تلاش برای استمرار آن دگرگونی بود. گاهی آخر یک سفر کاری او، در پایان یک روز پر مشغلهاش به هم میرسیدیم؛ چند ساعتی وقت میگذاشت و گعده میکردیم. شب که از نیمه میگذشت هر یک گوشهای میخوابیدیم اما او فقط کمی میخوابید. قبل از اذان صبح بر میخواست و برای خود خلوت سحری داشت؛ نمیدانم در آن خلوت چه میکرد که بعد از نماز صبح، به عیان میدیدیم همچون تیر از چله کمان رها شده، برای حرکت و جنبیدن، نیرو و انگیزه داشت.
کاش حاج نادر، برای نسل ما هم مثل بزرگترهامان یک فعال رسانهای بود؛ یک تهیه کننده، یا یک فعال سیاسی بود؛ یک همکار، یک مجری تلویزیونی و یک چهره مشهور بود یا هر چیز دیگر. کاش ما هم مثل آن رفیق دیرین و همسایه حاج نادر، با کنایه به سوگِ حاصل از مرگ او همراه میشدیم. کاش این چنین زیر آواری از اندوه مدفون نمیشدیم و این چنین ناامیدانه یکی از سرچشمههای جرأت و یکی از معلمان خمینیمان را بدرقه نمیکردیم.