درباره نسبت علم اجتماعی، رسانه و مردم
علم اجتماعی چه نیازی به رسانه دارد؟
گزیده:
*همواره برای علم اجتماعیای که از دل مباحثه انتقادی با علم مدرن خلق شده و خواهد شد این آسیب محتمل وجود دارد که در کشاکش کوشش برای رهایی از «تجددزدگی»، به دامن «تجردزگی» در افتد.
*علم اجتماعی اما
اگر به «درد» مردم نپردازد، به چه درد مردم میخورد؟
*این مردمِ به زعم نخبگان ناآگاه
از علوم اجتماعی نیستند که نیازمند رسانهها هستند تا خطابهی ایدئولوژیهای مدرن
یا نقدهای معرفتشناختی منتقدانشان را بخوانند؛ این اصحاب علوم اجتماعی هستند که
برای رهایی از دامِ امتناعِ تجدد و تجرد، نیازمند «مردم» هستند.
علم اجتماعی چه نیازی به رسانه دارد؟
جستجو دربارهی نسبت رسانه و علم اجتماعی در جهان فکری ما، دامنی بس گسترده دارد و میتوان آن را در آغازین روزهای تأسیس علم مدنی نیز مشاهده کرد. آنجا که جستجو درباره نسبت عموم مردم با متن علمی، و یا به تعبیری اهمیت داشتن یا نداشتن رساندنِ مفاهیم علم مدنی به مردم، امثال لئو اشتراوس را به این وادی میکشاند که روش فارابی را پنهاننویس بداند. اشترواس معتقد است فیلسوفِ مؤسس در نوشتههای خود، مقصودش را پنهان میکرده تا جز اهل فن آن را در نیابند. در باب مدعای اشترواس و روش فارابی میتوان بحثهایی داشت؛ بحثهایی که البته از موضوع این نوشته خارج است. آنچه هست اشاره به این نکته است که در علم مدنی، به مثابه یکی از آغازین صورتهای علم اجتماعی ما، مسئلهی نسبت علم اجتماعی و رسانه مطرح بوده: اینکه یک متن فلسفی باید عمومی، رسانا و رسانهای و همه فهم باشد یا پنهان و دستکم دشوار؟ فارغ از متن، دربارهی مؤلف نیز پرسش مشابهی وجود داشته است. پرسشی که در نهایت خود را در پنهان ماندن نام مؤلفان رسائل اخوانالصفا نشان داده است. اکنون اما بیش از هزار سال از آغاز همزاد تفکر اجتماعی در ایران اسلامی با مسئلهی نسبت با مخاطب و از پی آن رسانه میگذرد. ما نمیتوانیم فارغ از بحث و فحصهای آغاز تا اکنون باشیم ولی بیآنکه بخواهیم از این مسیر طی شده سخن به میان بیاوریم، میخواهیم درباره نسبت رسانه و علم اجتماعی، در ایران امروز جستجو کنیم: «رسانه چه نسبتی با علم اجتماعی امروز ما دارد؟»
امروز ما دست کم دو تجربه- مدل در ژونالیسم علمی فعال در حوزهی علوم اجتماعی، را پیشرو داریم: یکی نشریههای واجد رتبهبندی علمی؛ و دیگر مجلاتی که میکوشند دستی به بادهی علم اجتماعی داشته باشند و دستی به زلف مخاطب و حوزه عمومی. دسته اول بیشتر به آرشیوهای مدون و دورهای میمانند که هر از چندگاهی منتشر میشوند تا چرخ نظام منزلت را در جامعه علمی بچرخانند. بیشتر از آنکه محصول نیاز علمی باشند، مولود ضوابط آموزشی و بلکه سیاستها و حتی آییننامههای حوزهی علم هستند. طرفه آنکه همه نیز به این وضعیت، که فرایند جستجوی علمی را به صنعت مقالهسازی و جستجوگران را به ماشینهای تولید مقاله تقلیل داده معترضیم اما خود را به سان یک پیچ و مهره و یا یک قربانی معصوم میبینیم که به ناچار مشغول چرخاندن این چرخ و چرخهایم! فارغ از این قیل و قالها، محصول این فرایندها هر چه باشد و به درد هر کاری چون «ارجاع» و «ارتقا» بیاید اما یک «نشر»یه نیست؛ شاید ارجاعیه یا ارتقاییه باشد! و شاید درک همین واقعیت است که باعث شده، کمکم نشرِ این نانشریات، که زائد مینمود، از فرایند تولید این مجلات حذف شود و ما با نشریاتِ نامنتشری مواجه باشیم که پس از طی فرایند دشوار داوری، منتشر نمیشوند بلکه صرفاً در پایگاههای داده آرشیو میشوند!
میماند دستهی دیگر؛ مجلاتی که میخواهند «نشر»یه باشند و چیزی را منتشر کنند. مجلاتی میان میدان «علم- فکر اجتماعی» و «جامعه». این نوع از رسانههای علمی چه نسبتی با علم اجتماعی دارند؟ مایلم در اینجا یک گام دیگر پرسش این نوشته را محدود کنم، فارغ از نیاز رسانه به علم اجتماعی، «علم اجتماعی چه نیازی به رسانه دارد؟» در پاسخ به این پرسش دو فرض مطرح است که از قضا هر دو در عینیت کنونی ژورنالیسم علمی، هواخواهانی دارد. یک شرح و طرح از این نسبت و نیاز این است که بگوییم رسانههای عمومی در عرصه علم اجتماعی و انسانی، مجلاتی هستند که در مانیفستوارههاشان به صراحت از «رسالت ترویج دانشوری» و «ارتقای سطح آکادمیک علوم انسانی» مینویسند و خود را اینچنین تعریف میکنند: مجلاتی که «سعی میکنند نظریههای علوم انسانی را عمومی کنند» و «از ادبیات دانشگاهی به ادبیات مردمی برگردانند». در این طرح که بیشباهت به نگاه کلاسیک اروپایی درباره نسبت رسانه و علم تجربی نیست، هدف رسانه ارتقاء سطح و آگاه کردن مردمی ناآگاه است. رسانه در این قرائت تریبونی است برای آکادمیسینها و روشنفکران، که پشت آن بایستند و خطابهای به زعم خود همه فهم(عوام فهم)، درباب مقولات علم اجتماعی و انسانی ارائه کنند. بقا و بلکه رواج این نگاه کلاسیک، که به روشنی حامل رگههایی از خود برتربینی نسبت به مردم است، بیش از هر چیز معلول وضعیت علوم انسانی در ایران است. حدود هفت- هشت دهه است منورالفکران و روشنفکران، گرایشهای فلسفی-اقتصادی و جامعهشناسی مدرن را وارد جهان فکری ما کردند. در این فرایند هم منورالفکرانی امثال فروغی و هم روشنفکرانِ امثال ارانی و صدیقی، رسالت خود را این می دانستند این علوم جدیده را با امکانهای بروکراتیک، حزبی و آکادمیک ترویج کنند. این میل به ترویجِ این علوم جدید در میان اروپا دیدگاه یا از اروپا برگشتگان بسیار مستحکم بود. طبق تجویز آنها مردم میبایست سنتهای خود در دانش اجتماعی را که «اجتماعیات» و ماقبل علم خوانده میشد، کنار میگذاشتند و خلأ حاصل، به بسط این میل به ترویج کمک میکرد. بدان سان که تا کنون نیز این میل را حفظ کرده است. علم اجتماعی مدرن از بدو ورود به جهان فکر ایرانی، بیش از علم ایدئولوژی بود و طبیعی است که ایدئولوژی میل به گردآوری هواخواهان و هژمون شدن داشته باشد و از این مسیر به «رسانه» برسد.
در طرف دیگر و از پیش از انقلاب اسلامی کوششهای مقدماتی برای نقد این ایدئولوژیهای مدرن در جریان بود. کوششهایی که بعد از انقلاب اوج گرفت و در دو جریان عمدهی علم دینی و علم بومی به پیش رفت. این دو جریان که علیرغم امکانهای بروکراتیکِ پس از انقلاب فرهنگی، همچنان روایت اقلیت در علوم انسانی ایرانی بوده و هستند، همواره خود را در یک مباحثه و مجادلهی فراگیر با اکثریت میدیده و میبیند. همین جدال تا حدودی باعث شده که متوجه رسانه باشد. علوم انسانی بومی یا اسلامی نیز رسانه میخواهد. اما چرا؟ باید به واقع معترف بود که: «به دلایلی درست مشابه جریان مقابلشان». رسانه نقش مهم دیگری نیز میتواند برای علم اجتماعی ایفا کند که در وضعیت کنونی، کمتر مورد توجه است و این یادداشت در ادامه میکوشد به اختصار به ایضاح و طرح آن بپردازد.
***
همواره برای علم اجتماعیای که از دل مباحثه انتقادی با علم
مدرن خلق شده و خواهد شد این آسیب محتمل وجود دارد که در کشاکش کوشش برای رهایی از
«تجددزدگی»، به دامن «تجردزگی» در افتد. اگر تجدد یکی از گذرگاههای اشرافیت و
تبختر نسبت به مردم است، تجرد گذرگاه دیگری است که از مسیر انتزاعیت، نوعی اشرافیت
و خود برتر بینی را بازتولید میکند. رسانههای آرشیوی دستهی نخست، نماد تامی از
این اشرافیت/ انتزاعیت است و رسانههای حوزه عمومی، نمادی نیمه تمام. علم اجتماعی اما
اگر به «درد» مردم نپردازد، به چه درد مردم میخورد؟ گزارشگران مستغرق در ترجمه و
یا گزارههای منزه از مسائل و ممحض در مبانی، هر دو مولود و مولد تنزهطلبی علم
اجتماعی کنونی ماست. تنزه و دوری علم از مردم، شاید در علوم دیگر امکان داشته
باشد، اما در علم اجتماعی ممتنع است. علوم اجتماعیِ ناکارآمدی که در این هفت دهه از
دامن تجدد برخاسته و در این چهار دهه سال بر تجرد تکیه داشته، محصول همین امتناع
است. در اینجا نسبت جدیدی از رسانه و علم اجتماعی متولد میشود: این مردمِ به زعم نخبگان ناآگاه
از علوم اجتماعی نیستند که نیازمند رسانهها هستند تا خطابهی ایدئولوژیهای مدرن
یا نقدهای معرفتشناختی منتقدانشان را بخوانند؛ این اصحاب علوم اجتماعی هستند که
برای رهایی از دامِ امتناعِ تجدد و تجرد، نیازمند «مردم» هستند. در این نگاه رسانه
بیشتر از آنکه آگاهی رسان میدان علم به جامعه باشد، مسئلهرسان است از میدان
جامعه به میان عالمان. رسانه از آنجا که باید در جامعه باشد و نفس بکشد، ناچار
خواهد بود از آسمانِ انتزاعِ ذهنیات، به سرزمین مسائل عینی مردم فرود آید و همین
اقتضا باعث میشود رسانه، قصهی ضرورت انضمام را به طور مستمر در گوش اصحاب علوم علم اجتماعی
زمزمه کند.
بنابراین درباره نسبت علم اجتماعی و رسانه و اینکه علم اجتماعی چه نیازی به رسانه دارد؟ میتوان گفت: همان نیازی که مردم دارد. علم اجتماعی منهای مردم موجودی است ممتنع. علم اجتماعی به رسانه نیاز دارد، نه برای ترویج و بسط، که برای امکان خود و امکان مسئلهمندی خود.
* یادداشت منتشر شده در مجله صدرا، شماره 23، پاییر 1396.
پینوشت:
درباره وضعیت علوم اجتماعی ایرانی ن.ک به:
درباره غیبت مردم در علوم اجتماعی ایرانی
پرسش از نسبت علوم اجتماعی و انقلاب اسلامی
پرسش از فقدان جامعهشناسی جبهه مقاومت
جامعهشناسی عدالتخواهی: اشرافیت ساختاری