بایگانی نوشتههایم در شبکههای اجتماعی
چند روز مانده به ماه مبارک، به فکر سحرهای این ماه افتادم و این امید و آرزو که از سحرهایش چیزی هم ما خوشهچین کنیم. فکر «سحر» اما مرا برد به آن غزل که این بود مطلعش: «ما درس سحر در ره میخانه نهادیم».
بعد به این فکر افتادم که این غزل، گزارش حالِ که میتواند باشد؟ و در جواب از لابلای بیتهای لسانالغیب، صدای استاد ناظری و سهتار استاد ذوالفنون، ذهنم سُر خورد به سمت یک و عجیب بود که فقط یک نفر: محمد علی یوسف چلتوکی.
ایام سالگرد شهادتت نبود اما تصویرت و آن تنها تصویری که چندسال قبل از تو دیده بودم، یک دم از جلو چشمانم کنار نمیرفت.
آن قدر بود که دیشب رفتم خانه پدری؛ سراغ بایگانیِ عکسهای جبههیِ بابا و خواستم برایم از خاطراتت بگوید و گفت. از لحظهای گفت که آمده بود دنبالت. دنبال تو و سه نفر دیگر از بچههایِ چهل شاهد. در یک تویوتا لندکروز، وسط جزیره مجنون بودید که یک راکت کاتیوشا میهمانتان شده بود و برده بودتان به میهمانی.