خداحافظ معلمِ انقلابِ انسان
بایگانی نوشتههایم در شبکههای اجتماعی
نمیدانم دقیقاً چه زمانی بود. اما انگار همین دیروز بود که علیآقا مرا با او آشنا کرده بود. انگار حوالی پانزده سال قبل نبود؛ انگار همین روزها بود که برای دیدنش میرفتم به دفتر کارش در طبقه دومِ ساختمانی در کنار رودخانه کارون. دقیق یادم نمیآید ساختمان برای کجا بود؛ فکر میکنم مربوط میشد به بنیاد شهید؛ هر چه بود نزدیک مدرسه علمیهمان بود و من عصرها بعد از درس و بحث، کمی رکاب میزدم و یا گاهی پیاده میرفتم دیدنش.
با هم از نوشتهها و تجربههایش حرف میزدیم. از نگاهی که به تئاتر و سرود داشت، از نمایشنامههایی که نوشته بود و از رمان و داستانهایش. او از نخستین کسانی بود که من تلاش کردم نقد اجتماعی و فریاد بر نابرابری را از او بیاموزم. من اما از نخستین کسانی نبودم که از او می آموختم؛ هنوز به دنیا نیامده بودم که او در کار انقلابِ انسان بود؛ با شاگردانی شهید و آرام گرفته در سینه بهشتآباد یا شاگردانی جاویدالاثر و خفته در دل صحرا.
وقتی می گفت چگونه در آغاز دهه دوم انقلاب بار دیگر به سراغ ابوذرِ شریعتی رفته تا برای شکلدهی به نیاز آن روزشان به نقد، نمایشنامهای بازنویسی و در مسجد محل اجرا کند؛ برق شوقش به اصل انقلاب، دریغش از وضعیت موجود و امیدش به آینده، به شکلی توامأن از چشمانش میجهید و من آن برق را دیدم.
برای او البته پیش از هر چیز، بیش از تئاتر و سرود و رمان و نقد و نابرابری، تربیت مسئله بود و انسان. برای او انسان مسئله بود و با او که حرف میزدی، بیش از هر چیز محو و مسحور این همه مربی بودنش میشدی.
و دست آخر شگفت بود این همه، این همه و باز هم میگویم این همه میل به گمنامی.
نمیدانم چرا آن گفتگوها را ضبط نکردم یا اگر کردم، چرا نگه نداشتم. حالا که نگاه میکنم میبینم آن گفتگوها از جنبه مطالعه محلی انقلاب، تاریخ فرهنگی و اجتماعی و تجربهنگاری و مانند آن اهمیت داشتند اما آن موقع من این توجهها را نداشتم؛ گفتگو با آقای #خسرو_مرادی بیش از اینها و پیش از هر چیز برای ِ من نوعی کشف بود؛ کشفِ آفاق نگرشِ یک «معلم انقلابِ انسان».
گمنام بود اما گمان میکنم گمنامی در این دنیا دلیل نمیشود در آن عالم دیگر، شاگردان شهیدش، به استقبالش نیایند. چه مبارک سحری.
در میان غصه از دست دادنش خوشحالم که دوستان دفتر مطالعات در اهواز مصاحبههای خوبی گرفتهاند از او.
بسیار زیبا و مفید بود
متشکرم