درباره غیبت مردم در علوم اجتماعی ایرانی
«علوم اجتماعی کنونی ما در ایران چه نسبتی با مردم و با وضعیت جاری در جامعه دارد؟» یک پرسش کلیدی و حتی شاید از کلیدیترین پرسشهایی است که در به دست دادن درکی اجتماعی از وضعیت علم اجتماعی به ما کمک میکند. اگر انسان امکان کنش ارادی نداشت یا اگر امکان بازاندیشی پیرامون کنشهایش را نداشت، هیچگاه علوم انسانی و اجتماعی تکوین نمییافت. به همین دلیل علم اجتماعی اگر بر مدار اراده انسانی شکل نگیرد، هرچه باشد علم اجتماعی نیست. اکنون اما این پرسش مطرح است که علم اجتماعی امروز ما چه نسبتی با اراده و کنش امروز انسان ایرانی دارد؟ به بیانی سادهتر: اگر علوم پزشکی یا مهندسی نباشند، بخشی از نیازهای درمانی و عمرانی مردم بر زمین میماند اما اگر علوم انسانی و اجتماعی امروز ما نباشد چه اتفاقی روی میدهد؟ اگر از فردا اعلام شود در اثر یک اتفاق، به مدت یک هفته، همه دانشکدههای علوم اجتماعی تعطیل خواهند بود، چه اتفاقی روی میدهد؟ اگر این یک هفته بشود 10 سال یا بیشتر چطور؟ شاید این واقعیت تا حدی اغراقشده به نظر برسد، همچنان که کمابیش اینطور است اما حتی در فرض تعطیلی دائم آکادمیهای علوم اجتماعی در ایران، مردم احتمالا فقط از طریق رسانههای جمعی از این رویداد مطلع میشوند، بیآنکه اثر این تعطیلی را در زندگی خود لمس کنند یا به آن معترض باشند! البته منهای جماعتی که در اثر این تعطیلی بیکار میشوند اما به واقع چرا چنین است؟
پاسخ برای همه ما روشن است: در وضع کنونی، علوم اجتماعی در ایران، کمک پیشرو و قابلتوجه به رفع نیازهای انسان ایرانی نمیکند. جامعه به معماری و پزشکی نیاز دارد اما علوم اجتماعی کنونی ما هیچ نیاز مشخصی از او را رفع نمیکند. انسان ایرانی تا حدود زیادی نسبت به علم اجتماعی احساس بی نیازی میکند و این بینیازی بیشتر از آنکه نقد جامعه ایرانی باشد، ذم وضعیت کنونی علوم اجتماعی ماست و ما در ادامه میکوشیم کمی درباره نسبت و وضعیت کنونی علم اجتماعی با مردم بررسی کنیم.
برای بررسی نسبت علم اجتماعی و مردم، لازم است کمی به عقب برگردیم. به حدود یک سده قبل، زمانی که اولینبار علمالاجتماع یا سوسیولوژی یا جامعهشناسی به جهان فکری و سپس آکادمیهای ما وارد شد. بررسی این مقطع به ما میگوید که خشت اول جامعهشناسی در ایران کاملا سیاستزده بنا نهاده شده است. کسانی کنشگران اصلی در ترجمه و ترویج جامعهشناسی در ایران بودهاند که جزء کادرها و حلقههای حزبی توده یا دستکم جزء سمپاتهای جریان روشنفکری (به معنای چپگرایانه آن) بودهاند. در طرف دیگر منورالفکران (به معنای راستگرایانه) قرار داشتند که پیش از این با گرایشهایی لیبرال، سراغ فلسفه غرب و اقتصاد سرمایهداری رفته بودند. این موضع سیاسی بود که منورالفکران راستگرا را درست برابر روشنفکران چپگرا قرار میداد. هرگز نمیخواهیم درباره نیت یا درجه و مرتبت علمی این بنیانگذاران و مترجمان اولیه قضاوت کنیم؛ همچنانکه برخی از همین اولین کارها، امروز و پس از چند دهه همچنان بهترین یا یکی از بهترین تالیف ترجمهها هستند و هنوز هم خوانده میشود و محل رجوع هستند. مساله قوت متون و دانشوران اولیه نیست؛ مساله این است که این دانشها در آغاز بیش از اینکه کوششی برای فهم جامعهمان باشد، دستمایههای علمیای متناسب با موقعیت سیاسی اجتماعی مترجمانشان بوده است. روشنفکران در موقعیت اپوزیسیون حکومت بودند و با جامعهشناسی این موقعیت را بسط داده و تحکیم میکردند و منورالفکران در موقعیت حکمرانی و سیاستمداری بودند و بهطور طبیعی به سراغ گرایشها و دانشهایی میرفتند که تحکیمکننده این موقعیت باشد.
مساله البته خشت اول نیست؛ مساله این است که دیوار هفتاد، هشتاد ساله علوم اجتماعی در ایران امروز ما، بر خشتی بنا شده که معماران آغازین آن بنا نهادهاند. واقعا نمیتوان به نحوی مطلق گفت علمورزی دانشوران علوم اجتماعی همواره تابعی از سیاستورزی بوده است؛ از طرفی هم اما نمیتوان تاثیر خشت اول را منکر شد. در این میان آنچه هست اینکه درک جامعه غرض و غایت اولیِ «نهاد» ایرانی علوم اجتماعی نبوده است در حالی که فلسفه علم اجتماعی، بازاندیشی در خود و کنشهای خود است. درست چنین نقدهایی برخی دانشوران را به سمت کوششهایی برای تغییر سرنوشت علم اجتماعی در ایران پیش برده است؛ کوششهایی که شاید کمی قبل از انقلاب شروع شده باشد اما بلافاصله بعد از انقلاب شدت گرفته است. مثل هر تغییر دیگر، در برابر این کوششها برای تغییر، موانع و نیروهایی برای دفاع از وضع موجود وجود دارد. دو رهیافت عام بومیسازی و اسلامیسازی با قرائتهای متعددی در درون خود، این کوششها را نمایندگی میکنند. آنها تقریبا میکوشند همین حرفی را بزنند که قبلتر عرض شد: فلسفه علوم اجتماعی این نیست که ترجمه آثار دیگران باشد؛ بلکه علم اجتماعی باید با جامعه خودش ارتباط داشته باشد. حالا برخی جامعه را بیشتر براساس بوم تعریف میکنند و برخی بیشتر براساس فرهنگ و دین.
بنابراین درحال حاضر ما دو جریان، عمده در علوم اجتماعی ایران داریم: یک جریان، جریان غالب و اکثریت است که نتوانسته خود را از بند سیاستزدگی اولیه رهایی بخشد و به لحاظ معرفتشناختی بیشتر در پی ترجمه است. در برابر آن با یک جریان اقلیت مواجهیم که در پی نقد معرفتشناختی مداوم نظریههایی است که جریان اول، ترجمه و عرضه میکند. نقدی پهن دامنه که میتواند به اندازه تکتک آثار و نظریههای ترجمه شده و نشده در هفتاد، هشتاد سال اخیر گسترده شود. مساله اما اینجاست که در هیچ یک از این دو جریان، کم و بیش، علم اجتماعی به مسالههای روزمره مردم ارتباطی ندارد.
کارگران یورت زیر فشار انبوهی از روابط ناعادلانه دفن میشوند؛ اعتراض کارگران آقدره اغتشاش فهمیده میشود و با شلاق پذیرایی میشوند؛ بحرانهای زیستمحیطی زندگی بخش عمدهای از مردم را مختل کرده است؛ آسیبهای اجتماعی، وضعیت هشدار را رد کرده و سر حد به بحران رسیده است؛ زندگی میلیونها نفر مستقیم یا غیرمستقیم متاثر از بحران بانکی مختل شده و اعتراضهای متعدد و متراکمشان دیده نمیشود؛ ظهور مگامالها مسیر جدیدی در برابر مصرف جامعه و جامعه مصرفی گشوده و خواهد گشود؛ دهها و صدها مساله عینی از این قبیل وجود دارد که جریانهای معترض و مدافع وضع موجود در علم اجتماعی این مسائل را نمیبیند و وقعی نمینهند. از طرف دیگر ما با انسان پدیدههایی مواجهیم که در بطن همین جامعه و در اوج همین مسائل اجتماعی (دهه هفتاد به بعد) به دنیا آمده و بالیدهاند اما مبتکرانه و بدون هیچ سابقه یا علاقه نظامی، کنشگر میدان جنگی میشوند که کیلومترها آن طرفتر علیه بنیادگرایی جهانی در جریان است، آن هم پس از تجربه زیستهای متمرکز در «اقدامات داوطلبانه» همچون کنشگری به نفع مستضعفین در قالب اردوی جهادی؛ این قبیل پدیدهها هم دیده نمیشوند؛ یک جنگ جهانی هفتساله علیه مطلق بنیادگرایی و بنیادگرایی مطلق، با انبوهی از امکان برای تحلیلهای اجتماعی به کلی نادیده گرفته میشود. همچنانکه در نوع و سطح خود، جنگ هشت ساله و اصل انقلاب اسلامی نادیده گرفته شده و میشود. بنابراین این واقعیت وجود دارد که مسالهها، تجربه زیستهها و کنشگری «مردم» کوچه و بازار و جامعه و تاریخ ما، برای علوم اجتماعی موجود و منتقدان آن که به اسلامیسازی معتقدند، «مساله» نیست.
ریشه این مشکل به کجا باز میگردد؟ بیآنکه بخواهیم نقش عوامل معرفتی را نادیده بگیریم، این واقعیت وجود دارد که مواجهه با مسالهها و پدیدههای عینی دشواریهای خاص خود را دارد. میل به راحتی و راحتطلبی معرفتی اجازه نمیدهد ما پژوهشگران علوم اجتماعی به میان مردم برویم. وقتی میشود کنج اتاق و کتابخانه نشست و به ترجمه یا نقد نظریهها پرداخت و با سرهم کردن مقاله به رتبه علمی و رانت نفتی رسید، چه نیازی است به میدان عینیتها برویم؟ چه نیازی است به میانه آسیبهای حاد اجتماعی برویم؟ چه نیازی است فقر عریان اما پنهان جاری در شهر و جامعه را بچشیم؟ پدیدههای روییده در میدانهای عینی نبرد با داعش را مشاهده کنیم؟ الگوی کنش و عمران جهادی توسط انسان انقلاب اسلامی را مطالعه و تحلیل کنیم؟ و مواردی از این دست. پس مساله اول یا دلیل اولی که علوم اجتماعی را از مشاهده برکنار ساخته و به انتزاعیاتی صرف در اثبات و رد نظریهها فروکاسته است، رواج روحیه راحتطلبی است. مرادم از راحتطلبی علمی لزوما نقد اخلاقی کنشگران نیست. بلکه یک وضعیت ساختاری است که ریشههای خاص خود را در موقعیتهای سیاسی، در اقتصاد سیاسی، در مساله نفت و... دارد.
زمینه دومی که در اینجا قابل اشاره و تحلیل است، مساله اشرافیت علمی و معرفتی است. باز هم لازم است اشاره کنم که در اینجا منظور از اشرافیت، لزوما خلق و خوی کنشگران نیست. منظور از اشرافیت علمی این است که یک دانش شأن خود را بالاتر از آن بداند که مسائل خود را از «مردم» بگیرد و قضایای خود را پیرامون مسائل آنها شکل بدهد. این وضعیت اگر برای علوم فنی مهندسی پیش بیاید، کما اینکه تا حدودی زیادی وجود دارد، دستآخر باعث این میشود که میان فضای علمی و مسائل آن و میان دانشگاه و صنعت فاصله بیفتد. در علم اجتماعی اما مشکل فاصله نیست، در علم اجتماعی با این فاصله اصلا علم اجتماعی به وجود نمیآید. علوم فنی مهندسی وقتی از جامعه فاصله بگیرند، خروجیهایی خواهند داشت که در صنعت به کار نخواهند آمد؛ علم اجتماعی اما اگر از جامعه فاصله بگیرد شبهفلسفههایی میشود که صرفا ترجمه یا نقد میشوند.
وضعیت و نسبت علوم اجتماعی و مردم، مسائل زیادی دارد؛ مسائلی که کمتر مورد توجه و نقد علوم اجتماعی قرار میگیرد. در صورتی که به احتمال زیاد اولین گام در بازسازی و بازیابی نسبت علم اجتماعی و مردم، این است که اصحاب علوم اجتماعی بیرحمانه این نسبت را موضوع پرسش، نقد و بازاندیشی قرار دهند. درحالی که این اتفاق کمتر میافتد؛ چاقو دسته خود را نمیبرد و حتی بازاندیشی درباره وضعیت علوم اجتماعی در ایران نیز اغلب محدود میشود به روایت آمد و شد نظریهها.
یادداشت منتشر شده در روزنامه فرهیختگان (اینجا)